امروز جايی بودم که عشق رو با تمام وجودم درک کردم...
علاقه اي بدون چشم داشت و فراي قواعد زميني...
اينجا، كسي چيزي نميخواهد، انتظاري ندارد، ادعايي نميكند.
سعی کردم طعم شیرین و غریب عدل رو اندکی در درونم مزه مزه کنم.
اين مناجات دکتر چمران رو خيلي دوست دارم:
خدايا! تو را شكر ميكنم كه مرا با درد آشنا كردي تا درد دردمندان را لمس كنم، و به ارزش كيميايي درد پي ببرم، و «ناخالصي»هاي وجودم را در آتش درد بسوزم، و خواستههاي نفساني خود را زير كوه غم و درد بكوبم، و هنگام راه رفتن بر روي زمين و نفس كشيدن هوا، وجدانم آسوده و خاطرم آرام باشد تا به وجود خود پي ببرم و موجوديت خود را حس كنم...
Violence
Anathema
تبريك ميگم علي خان ....
==================
پاسخ: چی مبارکه؟؟!!!
من از طرف خودم به احساس و دركٍ قشنگت تبريك ميگم!
خوشبحالت ...((:
خیر باشه !
منم نوشته هاي دكتر چمران رو خيلي دوست دارم:)
راضی بودن به اون چیزایی که داریم بزرگ ترین نعمتیه که فقط خودمون میتونیم اون رو وارد زندگیمون کنیم... اگر کمی به اطرافمون نگاه کنیم و ...و وقتی نعمت های بزرگی رو که خدا از روی لطف به ما داده و میتونستن به راحتی از آن ما نباشن رو دیدیم اون وقته که خوش بختیم...
چه حسي بالا تر از اينكه آفريده شدنت را با تمام وجود بفهمي؟!
پروردگارا شهود بيشتر عطاء فرما!
اينكه تو زندگيت اين فرصت رو داشته باشي حتي براي لحظات كوتاه عشق رو با تمام وجودت حس كني يه شانسه .بهت تبريك مي گم كه اين فرصت تو زندگيت بهت داده شد.
چرا 24 ساله نشدي پس؟؟؟!
در روياهايم ديدم که با خدا گفت و گو ميکنم.
خدا پرسيد: پس تو ميخواهي با من گفت و گو کني؟
من در پاسخش گفتم اگر وقت داريد.
خدا خنديد:
وقت من بي نهايت است...
در ذهنت چيست که مي خواهي از من بپرسي؟
پرسيدم: چه چيز بشر شمارا سخت متعجب ميسازد؟
خدا پاسخ داد: کودکي شان.
اينکه آنها از کودکي شان خسته ميشوند,
عجله دارند که بزرگ شوند,
و بعد دوباره پس از مدتها, آرزو ميکنند که کودک باشند.
... اينکه آنها سلامتي خودرا از دست ميدهند تا پول به دست آورند.
و بعد پولشان را از دست ميدهند تا دوباره سلامتي خودرا بدست آورند.
اينکه با اضطراب به آينده مينگرند
و حال را فراموش ميکنند.
و بنابراين نه در حال زندگي ميکنند و نه در آينده.
اينکه آنها به گونه اي زندگي ميکنند که گويي هرگز نميميرند.
و به گونه اي ميميرند که گويي هرگز زندگي نکرده اند.
دست هاي خدا دستانم را گرفت
براي مدتي سکوت کرديم
و من دوباره پرسيدم:
به عنوان يک پدر,
ميخواهي کدام درس هاي زندگي را
فرزندانت بياموزند؟
او گفت: بياموزند که آنها نميتوانند کسي را وادار کنند که عاشقشان باشد,
همه ي کاري که آنها ميتوانند بکنند اين است که
اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند.
بياموزند که درست نيست خودشان را با ديگران مقايسه کنند,
بياموزند که فقط چند ثانيه طول ميکشد تا زخم هاي عميقي در قلب آنان که دوستشان داريم ايجاد کنيم
اما سال ها طول ميکشد تا آن زخم ها را التيام بخشيم.
بياموزند ثروتمند کسي نيست که بيشترين ها را دارد,
کسي است که به کمترين ها نياز دارد.
بياموزند که آدم هايي هستند که آنها را دوست دارند,
فقط نميدانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند.
بياموزند که دونفر ميتوانند با هم به يک نقطه نگاه کنند,
و آنرا متفاوت ببينند.
بياموزند که کافي نيست فقط آنها ديگران را ببخشند,
بلکه آنها بايد خودرا نيز ببخشند.
من با خضوع گفتم:
از شما به خاطر اين گفت و گو متشکرم.
آيا چيز ديگري هست که دوست داريد فرزندانتان بدانند؟
خداوند لبخند زد و گفت:
فقط اينکه بدانند من اينجا هستم,
...هميشه..