شب شده بود. ميخواستم که ماشين دربستي کنيم بيام خونه.
از صبحش کلي خسته شده بودم و با چند تا از دوستام حرفايي در مورد آينده وضعيت جامعه و مملکت زده بودم...
احساس ميکردم يه بغضي تو گلوم گير کرده، اما خب از اين حالتها زياد برام پيش ميومد.
ماشين وايساد... مسير رو بهش گفتم. چيزي جواب نداد اما اشاره کرد که سوار شم.
متوجه شدم که راننده لال هست يعني نميتونست حرف بزنه.
با اشاره ازم اجازه گرفت که ميتونه آهنگ بذاره؟ منم موافقت کردم. بعد ضبطش رو که روشن کرد يکي از آهنگاي Julio Iglesias بود.
حالت عجيبي بود... نتونستم جلوي گريم رو بگيرم... فقط سرم رو کردم به طرف پنجره که اشکام ديده نشن.