احساس عجيبي دارم... يه حس خيلي بد...
امروز تو يکي از مناطق شلوغ تهران با محمد قرار داشتم که با هم بريم ديدن کسي. چون من کمي زود رسيده بودم نزديک 20 دقيقه منتظرش شدم تا بياد. خيلي جاي شلوغي بود... پر از هياهو...
کمي دقتم رو بيشتر کردم، شايد باورتون نشه اما قسم ميخورم يه نفرم نديدم وضعيت عادي داشته باشه. تو عمرم اينقدر صحنه هاي جلف يک جا نديده بودم:(
نميدونم يعني اين همه جوون کار ندارن؟؟ وقتشون تا اين حد بي ارزشه؟؟؟
چيزايي که ديدم محصول تناقضاي موجود تو سطح جامعه ست. محصول عقده داشتنه ...
چيزي که عذابم ميده اينه که اينا هم نسلاي منن، هم سناي منن، من در آينده بايد با اين مردم رابطه برقرار کنم:(( فکرشم برام عذاب آوره!
فقط ميدونم هرچي بدبختي داريم از خومونه، به هيچ چي هم ربطي نداره. "از ماست که بر ماست"
خدايا تنها دعايي که ميکنم اينه که نذار به اون درجه از انسانيت برسم که علاف شدن تو خيابونا برام ارزش بشن:(
دريا کنار از صدفهاي تهي پوشيده است
جويندگان مرواريد به کرانه هاي ديگر رفته اند.
پوچي جست و جو بر ماسه ها نقش است
صدا نيست، دريا-پريان مدهوشند. آب از نفس افتاده است...
راستي يه خبر خوش:) امسال من هر کدوم از دوستام و يا دوستاي دوستام رو که نتيجه هاي کنکور آزادشون رو چک کردم انتخاب اولشون قبول شده بودن. به همشون تبريک ميگم!