ساعت اندکی از نیمه شب گذشته. آرام آرام به طرف پنجره میروم و به بیرون پنجره نگاه میکنم، دریا آرام است. اندکی موج در دوردست ها به چشم میخورد اما تا به نزدیک ساحل میرسند آرام میشوند. از شلوغی صبحگاهی شهر کن اثری دیده نمیشه.
برخورد با اندیشه های دیگر برایم لذت بخش است.... بعد از صحبتهاش بی اختیار یاد اون داستان مولوی افتادم که توش دعوا بر سر اسم انگور بود. همه یک چیز میگفتن اما از روی کوته فکری هیچ کس حرف اون یکی رو نمیفهمید!
میدونی... ایکاش تا این اندازه خودخواه نبودیم... ایکاش اینقدر متعصب نبودیم...
یه دیوار کشیدیم دور خودمون و فکر میکنیم هرکی پرید اینور دیوار چون مسلمونه و شیعه! خوبه و بقیه همه آدمهای بدی هستن...
و تا هستی هست، همه از آن اوست...