به یکباره سرت رو بالا میکنی...
میبینی ماه ها و سال ها گذشتند و تو غرق در روزمره گیهای زندگی عمرت رو عملا تلف کردی...
اونقدر مشغله های کاریم زیاد شده بود که اصلا فرصت به روز کردن اینجا رو هم نداشتم.
تصمیم گرفتم کمی از وقتم رو هم به خودم اختصاص بدم.
و در نهایت بدون هیچ دغدغه ای بتونم ساعتها فکر کنم....
went down the hill, the other day
my soul got happy and stayed all day
oh lordy...
went in the room, didn't stay long,
looked on the bed and brother was dead
oh lordy...