باز باران
با ترانه
با گوهر هاي فراوان
مي خورد بر بام خانه
من به پشت شيشه تنها
ايستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده
با دوپاي کودکانه
مي پريدم همچو آهو
مي دويدم از سر جو
دور مي گشتم زخانه
مي شنيدم از پرنده
داستانهاي نهاني
از لب باد وزنده
راز هاي زندگاني
بس گوارا بود باران
وه! چه زيبا بود باران
مي شنيدم اندر اين گوهرفشاني
رازهاي جاوداني، پند هاي آسماني
"بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگاني - خواه تيره، خواه روشن -
هست زيبا، هست زيبا، هست زيبا!"
يادش بخير دوران دبستان! ديشب که بارون ميومد ياد اين شعره افتاده بودم و همين قسمتهاي کمش که يادم مونده بود با خودم تکرار ميکردم....
..............................................
نميدونم چرا خيلي وقتا که دارم جدي حرف ميزنم اشکام ميان:( بازم براي يه بار ديگه پيش وجدانم سربلند شدم....