....
همه تو سر و کله هم ميزدن. يه جورايي دعوا شده بود سر Waiting List، يکي اومد اسمشو بالاي اسم من نوشت! يکي ديگه اومد گفت جانباز 70% ام! بدون نوبت بليط گرفت! همه دعوا ميکردن.
فقط يه دکمه لازم بود. دکمه رو زدم و اومدم کنار! ديگه هيچي نميشنيدم بجز صداي آهنگ.
همه شده بودن عينا عروسک. فقط دهناشون تکون ميخورد. لحظات جالبي بود!! سعي ميکردم حرکتاشون رو تو ذهنم به صورت Fast Motion تصور کنم که با ريتم آهنگ هماهنگي داشته باشه:))
خيلي احساس آرامش کردم! رو صندلي نشسته بودم و دويدنهاي بيهدف مردم به اين ور و اون ور رو ميديدم!
آخرش از ساعت 5 صبح که نشستيم براي ساعت 10 بليط گير هممون اومد. و من يه چيزي رو که مدتي بود فراموش کرده بودم دوباره به ياد آوردم...
"از ماست که بر ماست"
---------------------------------------
اومدم بندر عباس... خدايا کمکم کن پروژه اي که بايد انجام بدم به بهترين نحو ممکن انجام بشه... همين برام بهترين پاداشه.